سیصد و شصت و پنج روز
پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۰۷ ق.ظ
نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر ...
لحظاتی گذشت ...
وقتی سرش رو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاش میکنم لبخند تلخی زد.
گفتم توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر ؟!
کمی سکوت کرد و گفت : به این دونه های سبز شده نگاه کن ...
چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند ...
گفتم خب
گفت : سیصد و شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود ؛ میترسم رشد که نکرده باشم هیچ ؛ افت هم کرده باشم .
دونه ای که نخواد رشد کنه؛ هرچقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر میگنده ...
یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَةاِرْحَمْ مَنْ لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة ....
الهی العفو
۹۲/۱۲/۲۹