از هر چه می پندارم کمترم

از هر چه می پندارم کمترم

چه حرفها که درونم نگفته می ماند
خوش به حال شماها که شاعری بلدید

پیام های کوتاه
  • ۱۳ فروردين ۹۳ , ۰۰:۳۵
    عذاب
  • ۹ فروردين ۹۳ , ۰۸:۲۹
    امید
آخرین نظرات

خانه سالمندان

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۵۲ ق.ظ

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .

عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند .

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند .

سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب ندیده پیرمرد غمگین شد ، گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست .

پرستار از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت : همسرم در خانه سالمندان است .

هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم . نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .

پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم ، او الزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت : وقتی نمیداند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت:

اما من که می دانم او چه کسی است


۹۲/۱۲/۰۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی